سلام .....
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود ، میون این برهوت ،
ترس از خدا نبود .....!!!!!
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت
و بستری شد . نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش
از درد چشم خود نالید . بیماری زن شدت گرفت و آبله
تمام صورتش را پوشاند . مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش
میرفت و از درد چشم مینالید . موعد عروسی فرا رسید .
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و
شوهر هم که کور شده بود . مردم میگفتند : چه خوب ،
عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد .
بیست سال بعد از ازدواج ، زن از دنیا رفت ،
مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود .
همه تعجب کردند .
مرد گفت : من کاری جز "شرط عشق" را به جا نیاوردم .....
نظرات شما عزیزان: